شنبه 89/8/29
مردمان بخیل
خواب دیدم قیامت شده است.
هر قومی را داخل چالهای عظیم انداخته و بر سر هر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند غیر از چالهی ایرانیان.
خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: "عبید! این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده و نگهبان نگماردهاند؟"
گفت: "میدانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله"
خواستم بپرسم: "اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند"
نپرسیده گفت: اگر کسی از ما ، فیلش یاد هندوستان کند ، خودمان بهتر از هر نگهبانی لنگش کشیم و به ته ِ چاله بازگردانیم
| [ کلمات کلیدی ] :